۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

اتوبیوگرافی

ترک کردم
پیکر مادرم را
در دامنه ی دماوند
سال 1300 و جنگ بود

ترس می نوشیدم
از پستان مادرم
و پدر می جنگید
با دریچه های بی نور

وقتی که آسمان
دیکته می کرد به من
« نه سالگی زن می شوم!»
سپرده شدم
به بال های هواپیما
فریاد" نمی روم
به پایان رسید
در شهری نصفه
که میزبان نیمی از من شد!

منجمد شد زبانم
در دهان
و چشم هایم
ماندند مه آلود

در خاطرم نمانده
تعداد روزهای بارانی برلین
اما
میدانم که هنوز در راهم
گاهی در واگن انطباق
گاهی در راهروهای نه و هی میروم من
می بینم از دریچه قطار
گاهی اما
تکان دست هایی
که ایستاده همراهند...
نازنین مهرا